shahabestan

ما بر سر آن عهد که بستیم نشستیم

shahabestan

ما بر سر آن عهد که بستیم نشستیم

shahabestan
طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

حال دل..

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ای دل..

ای دل نگفتم بارها منشین پی رخسارها

مجنون مشو لیلی تویی در طوف تو طیارها

 

آن رخ که داری در نظر از دل کجا دارد خبر

دلدادگانت پشت در صف بسته چون نیزارها

 

صبری اگر داریش کو چیزی اگر خواهیش گو

خواهی شوی گر زیر و رو روکن بدین رفتارها

 

گاهی اگر کاهل شدی از خویش گر غافل شدی

تا بر حرم نائل شدی خو کن به استغفارها

 

یاسین خواندن در حرم ورد و دعایی محترم

با اشک و آهی بیش و کم حل می‌نماید کارها

 

کاری کند شمس الشموس محبوب گردی در نفوس

چون اوست شاه ارض طوس از او طلب کن کارها

 

خورشید عالم روی او قدرت فقط بازوی او

چون رو نمودی سوی او صلّوا مؤدب بارها

 

شو ثاقبی همچون شهاب نوری بر این ظلمت بتاب

چون ماهتابی بی نقاب از او بگیر انوارها

 

گر حاجتی را راغبی یا امر خیری طالبی

وَادْعُ لنا یا صاحبی دولت بگیر از یارها

والی

 ...من والی این شهرم...

شدم شبیه حروف والی!

 یعنی هستما ولی انگار نیستم..

اصلاً بیخیال ...

خوبیش اینه که خدا میدونه چی میگم

و اونهایی که باید بدونن..

شعر شهاب

دراین خرابه فتاده اگر چه بیمارم

ولی به رسم محبت کمی غزل دارم

نه کار خمّ می و نی شراب می دانم

به حرمتِ قدمی مویِ ناب می کارم

نگو نگار نگاهش چرا زما دور است

خرابه و خم خالی خودم خبر دارم

تنم پر از ترنم اشک است می دانی

من از کنایه زدن های شهر بیزارم

سخن به شأن عزیزان نگفته ام امّا

امید دست نوازش ز مهرشان دارم

به خویش وعده نمودم دلش به دست آرم

خدا کند که نیفتد گره در این کارم

به حرمت شب قدرت خدا اثر بگذار

خودت بر این دل پر سوز و، ساز اشعارم

شروع حرکت شعر شهاب امشب شد

شبی که من، ز رحمت غفّار سرشارم

 

.

     

صد شکر

 گویی که سیب را، ز وسط قاچ کرده یار
نیمی به این زمین شد و نیمی به آن دیار
یک نیمه عقل و خرد برد و فکر و هوش
یک نیمه دل ربود و ز کف برد قرار
من ماندم و خیال پریشان و زندگی
یارب نمی ز رحمت بی انتها بیار
اسب خیال تا به فنا می برد مرا
باید مهار کنم این اسب را به کار
یا سر نهم به سفر های مستدام
همچون شهاب درگذر از شامهای تار
ای آسمان که شاهد این ماجرا شدی
بر من ببار بغض گلو را نگه مدار
سنگ صبور بارش ابری گران ترم
من بی دلیل پا ننهادم به این دیار
مولا اگر نبود که راهی دگر نبود
صد شکر ازین همه لطف و مهر یار

 

     

به وقتش ...

 

مدتیست سکــوت را بیشتر دوست مے دارم از جمـــله سازی هاے آنچنــانـے ...

یـاد گرفـــته ام کـه؛ 

هـر چیـــزے به وقتــش ...

حالا تــــمام حــــرف هایم هــمان هایــے شدند کــه نوشــته نمے شــــوند!

هــمان ســــه نقـــطه هاے همیشگی آخـــر جمـــله ام . . .

همه را گذاشـــته ام برای وقتــش !

شما ولے نگران نباش...

وقتــش هــم مے رسد !

به وقتــش...

     

دل نگرانی...

من تمام دل نگرانی هایم را
تمام بغضها و غصه هایم را
یاد گرفته ام که چطور خلاصه کنم در سه نقطه ...
و بچسبانمش ته جملاتی که
هیچکس نمی فهمد به کجا می روند
برایم همین کافیست
که خدا می داند
من می دانم
و آنهایی که باید بدانند ..

 

     

فقط تو میدانی ..

  انبوه جمله های کمین کرده در قلم
  ثانیه شماری می کنند
  لحظه ای را که چشم ببندم
  تا داد بزنند همه ی نا گفته ها یم را
  ولی تو صبور تر از من
  دقیقاً همان جایی نشسته ای
  که نمی شود چشم از تو بپوشم
  حالا که از همه عالم
  این فقط  تویی که میدانی
  معنی اینهمه سکوتم را
  شهادت این ثانیه ها را
  یا داد بزن بیخ گوش آسمان
  یا آرام کن این دل آشوبم را
  که چشمانی سخت مشتاق دارم
  برای لحظه ای استراحت
  در آغوش آرامشی بی نهایت ...

 

تو چون هستی خیالم راحت است . .

 

گاهی . . .

حساب همه جایش را هم که میکنی

درست هم که حساب میکنی

به حساب چیزی هم از قلم نیافتاده

اما آخرش چیز دیگری می‌شود

انگار دو دوتای زندگیت چهار تا نشود

حس این روز های زندگیم را خودم هم نمی‌دانم

وقتی به هر چه می‌دانم هم اعتباری نیست

رسیدم به آنجا که آخر همه شب‌هایم

ذهنم را از هرچه می‌دانم تهی می‌کنم

و خودم را به تو می‌سپارم

می‌دانم که تو هستی

تو میبینی

چون تو هستی پشتم گرم است

تو چون می‌بینی خیالم راحت است

خدای من ..